کد مطلب:152403 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

امام زمان به سید رشتی فرمودند: عاشورا، عاشورا، عاشورا
مرحوم حاج شیخ عباس قمی قدس سره، این قضیه را در مفاتیح الجنان، از نجم الثاقب محدث نوری قدس سره، نقل كرده اند:

جناب مستطاب، تقی صالح «سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی» تاجر ساكن رشت، ایدالله تعالی، این قضیه را برایم نقل كرد.

او گفت: در سال هزار و دویست و هشتاد، به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل «حاج صفر علی» - تاجر معروف تبریزی - وارد شدم و چون قافله ای برای رفتن به مكه نبود، متحیر بودم كه چه باید بكنم؟ تا آنكه «حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی» قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او، مركبی كرایه كردم و با او رفتم.

در منزل اول سه نفر دیگر هم به نام حاج ملا محمد باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی و حاج علی به من ملحق شدند و همه با هم روانه ی راه شدیم، تا به ارزوم


رسیدیم و از آنجا عازم طرابوزن شدیم.

در یكی از منازل بین راه، حاج جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل كه در پیش داریم، بسیار مخوف است. لطفا قدری زودتر حركت كنید تا بتوانیم، همراه قافله باشیم. البته در سایر منزلها، غالبا ما از قافله فاصله داشتیم.

ما فورا حركت كردیم، و حدود دو ساعت و نیم یا سه ساعت به صبح، با قافله حركت كردیم حدود نیم فرسخ كه از منزل دور شدیم، برف تندی باریدن گرفت و هوا تاریك شد. رفقا سرشانرا پوشانده بودند و با سرعت می رفتند، ولی من هر چه كوشش كردم كه خودم را به آنها برسانم، ممكن نشد. تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم!

از اسب پیاده شدم و در كنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان برای مخارج راه همراهم بود. بالاخره فكرم به اینجا رسید كه تا صبح در همین جا بمانم و چون تازه از شهر بیرون آمده ایم، می توانم به جایی كه از آنجا حركت كرده ایم، برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم.

ناگهان همان گونه كه در این افكار بودم، در مقابل خود، در آن طرف جاده، باغی دیدم و در آن باغ باغبانی به نظرم رسید كه بیلی در دست داشت و به درختها می زد كه برف آنها بریزد! باغبان نزد من آمد و با فاصله ی كمی ایستاد و با زبان فارسی گفت: تو كی هستی؟ گفتم: رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمی دانم!

ایشان فرمود: نافله بخوان تا راه پیدا كنی! من مشغول نافله شدم و پس از پایان تهجدم، باز آمد و فرمود: نرفتی؟ گفتم: والله راه را نمی دانم.

فرمود: زیارت جامعه بخوان! من با آنكه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم


حفظ نیستم، آنجا مشغول خواندن زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.

باز آمد و فرمود: هنوز نرفتی و اینجا هستی؟ من بی اختیار گریه ام گرفت، و گفتم: بله هنوز هستم، راه بلد نیستم كه بروم! فرمود: زیارت عاشورا را بخوان! با آنكه زیارت عاشورا را حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم، از اول تا به آخر با صعد لعن و صد سلام و دعای علقمه خواندم! پس از آنكه زیارت را تمام كردم، باز آمد و فرمود: نرفتی؟ هنوز اینجا هستی؟! من گفتم: تا صبح اینجا هستم!

فرمود: من الان تو را به قافله می رسانم! سپس ایشان سوار الاغی شد و بیلش را به روی دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو! من سوار شدم و مهار اسبم را كشیدم، ولی اسب نیامد و از جا حركت نكرد!

آن بزرگوار فرمود: مهار اسب را به من بده! من مهار را به او دادم. ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حركت كرد. در بین راه دست روی زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله! (این جمله را سه بار برای تأكید و اهمیت آن تكرار كرد.) باز فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمی خوانید؟! جامعه، جامعه، جامعه و با این تكرار بر اهمیت آن تأكید فرمود. بعد فرمود: شما چرا عاشورا را نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا! و با این تكرارها بر این سه موضوع تأكید زیادی فرمود.

او راه را دائره وار می رفت و یك مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای شما هستند، دیدم آنها لب جوی آبی پایین آمده اند و مشغول وضو گرفتن برای نماز صبح هستند. من از الاغ پیاده شدم، كه سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم. ولی نتوانستم به اسب سوار شوم. آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب كرد و سر اسب را به طرف


همسفرانم برگرداند! در آن حال به فكر افتادم كه این شخص كه بود؟ كه اولا فارسی حرف می زد، با آنكه در آن حدود فارسی زبان نیست و همه ترك هستند و مذهبی جز مسیحیت در آنجا نیست، این مرد به من دستور نافله و جامعه و زیارت عاشورا را می داد، و مرا پس از آن همه معطلی كه در آنجا داشتم، به این سرعت به رفقایم رساند؟!

و بالاخره متوجه شدم كه ایشان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه هستند! ولی وقتی به عقب سر خود نگاه كردم، احدی را ندیدم و از ایشان اثری نبود. [1] .


[1] كرامات الحسينيه ج 2، ص 186 - مفاتيح الجنان ص 763 به نقل از نجم الثاقب مرحوم نوري.